عاشق یعنی همین

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 1
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 52
  • بازدید کلی : 68594
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 18.118.200.136
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 4
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 4
    بازدید ماه : 6
    بازدید کل : 68594
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    عاشق یعنی همین

     

     
    چند روز گذشت تو این مدت مینا دیگه با هیچ کس تو دانشگاه حرف نمی زد به جز متین و سامیار حتی با یلدا هم قطع رابطه کرده بود از ترحم بیزار بود 24 سال بود که داشت نگاه های پر از ترحم و دلسوزی دیگران رو روی دوشش می کشید دیگه تحملش رو نداشت . تولد سامیار نزدیک بود و او مثل همیشه تمام دوستاش رو رستوران دعوت کرده بود البته از بین دوست دختراش فقط رویا رو دعوت کرده بود متین وقتی فهمید خندید و گفت : بقیشونو چی کار می کنی؟
    هیچی یک سه چهار روزی مشغولم هر روز با یکیشون باید برم بیرون .
    خب خنگی دیگه می دونی چقدر باید واسشون خرج کنی ؟
    اوف اگه بدونی چه کادوهایی میارن دیگه از این حرفا نمی زنی .
    خوش به حالت خدا زیادشون کنه .
    سامیار خندید و گفت : ایشالله . ولی ای کاش با مهیا به هم نمی زدم یک کادوهایی میاورد از اون پولدارای خفن بودا. ...
    متین نگاهی به مینا که مثل همیشه گوشه ی کلاس نشسته بود سرش به کتاباش گرم بود کرد و بعد رو به سامیار گفت : سامی میشه یک نفر دیگه رو هم واسه امشب دعوت کنی؟
    سامیار خندید و همون طور که داشت می رفت سمت مینا گفت : ای پدر عاشقی بسوزه .
    و بعد رفت مقابل مینا ایستاد و گفت : مینا خانم ببخشید ؟
    مینا سرش رو آورد بالا و اشاره کرد : با منین ؟
    بله با شمام میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
    مینا بلند شد و گفت : بله بفرمایید ؟
    خوب هستین؟
    ممنون . شما خوبین ؟
    مرسی . راستش خواستم برای امشب دعوتتون کنم رستوران تولدمه خیلی از دوستام هستن خواستم شما هم باشین .
    سامیار انقدر تند حرف زد که مینا تقریبا چیزی نفهمید و برای همین با خجالت گفت : میشه آروم تر حرف بزنین .
    سامیار خجالت زده گفت : بله بله ببخشید .
    و اینبار شمرده تر گفت : امشب تولدمه خیلی از دوستام دعوتن متین هم هست خواستم شما هم بیاین . اگه تشریف بیارین خوشحال میشم .
    کجا ؟
    رستوران .
    مینا کمی من من کرد و گفت : آخه من تو جمعتون ...
    سامیار سریع فهمید و گفت : این چه حرفیه به متین می گم بیاد دنبالتون خوب نیست تنها بیاین . ممنون که قبول کردی فعلا.
    مینا باز هم خیلی از حرفای سامیار رو نفهمید ولی با این حال سری تکان داد و گفت : شب می بینمتون .
    در راه برگشت به خونه به فکر کادو برای سامیار افتاد از پولی که مریم برای این ماهش بهش داده بود چیز زیادی نمانده بود اما چاره ای نبود نمی شد دست خالی رفت. وارد مغازه ای شد خواست پراهن بگیره ولی ترسید سایزش رو اشتباه بگه برای همین یک جعبه که ست کیف پول و کمربند و جاسوئیچی بود خرید به نظر هدیه خوب و شیکی بود لبخندی از سر رضایت زد...
    باید کم کم یک کار پیدا می کرد تا کی زیر دین مریم می موند با این که این پیشنهاد خود مریم بود و به خاطر شرایط مینا حاضر شده بود حقوقش رو بین خودش و مینا نصف کنه ولی مینا کم کم باید دنبال کار می گشت تا مریم هم بتونه زندگی راحت تری داشته باشه . به خاطر همین روزنامه ی نیازمندی ها خرید و راهی خونه شد....
    دریا با دیدن هدیه ای که دست مینا بود گفت : تو هم بله؟
    مینا خندید و گفت : نه بابا سامیار امشب تولدشه تو رستوران دوستاش رو دعوت کرده گفت منم برم . واسه همین براش کادو گرفتم ببین خوبه؟
    دریا بادیدن کادو سوتی کشید و گفت : عالیه بابا خوش سلیقه.
    مینا هم خندید و سرش رو به روزنامه گرم کرد
    دریا با تعجب گفت : واسه چی روزنامه نیازمندی ها خریدی؟
    دارم دنبال کار می گردم می خوام رو پای خودم وایسم.
    دریا کمی فکر کرد و گفت : بزار واسه فردا الآن باید بری به خودت برسی که شب قراره بری رستوران. راستی آدرسش کجاست؟
    نمی دونم سامیار گفت متین میاد دنبالم.
    دریا چشمکی زد وگفت :بله دیگه حالا کی تک خوره؟
    مینا خندید حقیقتا از متین بدش نمیومد . دریا دستش رو گرفت و گفت : پاشو .....پاشو بریم خوشگلت کنم آقا متین کیف کنه.......
    دریا تمام موهای مینا رو صاف کرد و از پشت بالای سرش بست و چتری هاش رو ریخت تو صورتش پشت چشماش رو سایه طوسی زد با خط چشم و مداد مشکی چشم هاش فوق العاده شد مژه های بلندش با ریمل پر و بلند تر شد برخلاف آرایش چشماش رژخیلی کمرنگی زد مانتوی مشکی بلندش رو پوشید کمربند مانتوش کمر ظریفش رو نمایان می کرد شلوار لوله تفنگی طوسی و شال طوسی تیپش را کامل تر کرد . دریا با دیدنش لبخندی زد و گفت : وای الهی قربونت برم رو بیست عروسک بیست ویک کشیدی.
    مینا با این حرف خندید و گفت : ممنون عزیزم.
    نیم ساعت بعد متین اومد دنبال مینا موقع رفتن دریا گفت:حواست رو جمع کنیا نزاری بپره. می ترشیا ....
    مینا با خنده گفت : باشه بابا تو برو تو فعلا خداحافظ.
    متین تو ماشین منتظر نشسته بود که با دیدن مینا از ماشین پیاده شد و در رو براش باز کرد . همون چند قدمی که مینا باید می رفت تا به ماشین برسه زیر نگاه مشتاق و پر از لذت متین احساس سنگینی می کرد . از نظر مینا متین هم خیلی عالی شده بود . کت اسپرت مشکی رنگش با شلوار و پیراهن سفید و کراوات نازک مشکی یک تیپ عالی و محشر بود . تمام مسیر در سکوت طی شد و مینا با جون و دل به آهنگ مورد علاقش که داشت پخش می شد گوش کرد
    سختته نفس بکشی
    گریه کنی سبکتر بشی
    بی دلیل رفت حق داری
    که دورتو قفس بکشی
    بی گناه گریه کن
    هی بگو آآآه گریه کن…
    گریه کن بشین عکس عشقتو ببین
    ولی جای گله نیست
    عاشقی یعنی همین
    حق داری بهونه از هر چیزی بگیری
    ولی حق نداری بری
    بی کسی تمام توئه
    لحظه های شور توئه
    گریه کن هیچ راهی نیست
    که ابر غم رو بوم توئه
    بیگناه گریه کن
    هی بگو آآآه گریه کن
    گریه کن بشین عکس عشقتو ببین
    ولی جای گله نیست
    عاشقی یعنی همین
    حق داری بهونه از هر چیزی بگیری
    ولی حق نداری بری
    (عاشقی یعنی همین از رضا شیری)
    وقتی رسیدند تقریبا همه بودند شاید نصف رستوران پر بود مینا تقزیبا نصفشون رو میشناخت اما خیلیا رو هم نمی شناخت بعد از سلام واحوال پرسی گارسون کیک بزرگی آورد وگذاشت رو میز صدای دست و جیغ همه بلند شد بدون توجه به این که رستورانه همه شروع کردند خوندن: 10 9 8 7 6 5 4 3 2 1
    و بعد سامیار شمع ها رو فوت کرد . رویا گفت : عزیزم آرزو کردی؟
    آره عزیزم کردم.
    ای کاش آرزو می کردی زود تر کارای تو درست بشه بتونیم عروسی کنیم.
    با این حرف متین زد زیر خنده که سامیار چپ چپ نگاهش کرد و رو به رویا گفت : اون که دعای هر شبمه.
    و این بار نه فقط متین تقریبا همه خندشون گرفت . نوبت دادن کادوها شد متین یک پلیور خیلی شیک گرفته بود و رویا یک ساعت خیلی قشنگ به نسبت بقیه دوستای سامیار هدیه مینا خیلی عالی و شیک بود . 
    سامیار گفت : تو چرا گیتارتو نیاوردی؟
    آخه کی رو دیدی گیتارش رو بیاره رستوران آهنگ بزنه .
    خب پس بزن رو میز آهنگ بخون شاد بشیم.
    دیگه چی؟
    خاک برسرت عرزه هیچ کاری نداری.
    و بعد خودش زد رو میز و شروع کرد به خوندن : من یک پرندم آرزو دارم تو یارم باشی...
    همه زدند زیر خنده که گارسون اومد به سامیار تذکر داد و او هم دیگه ادامه نداد.
    شب با شوخی های سامیار به خوبی سپری شد و برای مینا یک شب خاطره انگیز ساخته شد
    هفته ها پشت سر هم می گذشتند و مینا و دریا هر دو غرق درس بودند تو این مدت رابطه مینا و متین بهتر شده بود و هر دو علاقشون بیشتر شده بود با این حال مینا سعیش رو می کرد که از متین فاصله بگیره این علاقه می تونست خیلی درد ساز بشه . متین یک پسر کامل و از همه لحاظ عالی بود خوش تیپ بود پولدار بود خانواده ی درست و حسابی داشت اما مینا چی ؟ هیچی نداشت نه خانواده نه پول ....
    دریا مینا رو راضی کرده بود فعلا سر کار نره . به بهانه ی کار و درس راضیش کرده بود اما در اصل به هر جا زنگ زده بود به محض این که فهمیدن نا شنواست قبول نکردن واسه همین به مینا گفته بود که بیشتر خرج خونه رو او میده و مینا بهتره به درسش فکر کنه . پولی که پدر دریا به حسابش می ریخت اون قدری بود که بتونن زندگی راحتی داشته باشند . 
    چهارشنبه صبح بود و مینا داشت درس می خوند که دریا اومد تو اتاقش و گفت : مینا من دارم میرم بلیط بگیرم مطمئنی تو نمی خوای بری شیراز ؟
    نه عزیزم این دو سه روز تعطیلی رو می خوام خونه بمونم درسای عقب مونده رو بخونم . 
    ای بابا مینا تو حال من رو به هم می زنی . چقدر درس می خونی آخه .....
    مینا خندید و گفت : تو تعطیلات میان ترم میرم شیراز . 
    مطمئنی تنهایی اذیت نمی شی؟
    مطمئنم برو خیالت راحت .
    وقتی دریا رفت بیرون باز هم پسری که چند روزی بود سر کوچشون می استاد رو دید . از این پسرای لات بود و انگار داشت آمار محل رو می گرفت چند روز بود که چسبیده بود اینجا انگار کار و زندگی نداشت . دریا بی اختیار کیفش رو سفت تر گرفت و از کنارش رد شد . باید به مینا گوشزد می کرد حواسش به این یارو باشه . می تونست دردسر ساز باشه مخصوصا برای مینا.
    ظهر با دوتا ظرف غذا برگشت خونه مینا هنوز تو اتاقش بود با دیدن دریا لبخندی زد و گفت : سلام گرفتی؟
    سلام آره واسه امروز ساعت 4 گرفتم شنبه شب هم میام . 
    ساعت 2 بیا غذا بخوریم زودتر به کارات برسی . 
    ساعت 3.15 بود که دریا خداحافظی کرد و رفت وقتی رسید سر کوچه تازه یاد اون پسره افتاد فراموش کرده بود به مینا بگه با خودش گفت : بهش زنگ می زنم بعدا می گم.
    نصفه شب مینا با بدن درد بیدار شد همون طور با کتاب روی زمین خوابش برده بود و بدنش خشک شده بود بلند شد بره سر جاش بخوابه که یک لحظه سایه کسی رو تو نور آشپزخونه دید و سرجاش خشک شد به چشماش شک کرد اومد بره بیرون که دوباره همون سایه رو دید . چشماش شد اندازه ی نعلبکی. سریع دستش رو گرفت جلو دهنش و چند تا قدم رفت عقب داشت سکته می کرد هیچ کاری نمی تونست بکنه حتی نمی تونست به پلیس زنگ بزنه چون مسلما باید آروم حرف میزد و در اون صورت هیچ کس حرفاش رو نمی فهمید . از ناتوانی خودش گریش گرفت تنها فکری که یک لحظه به ذهنش رسید متین بود . 
    پس سریع موبایلش رو برداشت این تنها راهی بود که داشت در غیر این صورت تمام لوازم خونه رو می بردن تازه ممکن بود به خودش هم رحم نکنن . نمی تونست حرف بزنه پس یک اس ام اس بهش زد و بعد شروع کرد زنگ زدن کسی جواب نداد پس دوباره زنگ زد ...
    متین خواب آلود گوشی رو برداشت با دیدن اسم مینا سیخ نشست به چشماش اعتماد نداشت چند بار چشماش رو باز و بسته کرد نه خواب نبود واقعا مینا بود سریع برداشت و گفت : بله؟
    و مینا که فهمید گوشی رو برداشته سریع قطع کرد . حالا امیدوار بود که متین اس ام اس رو ببینه . 
    متین با تعجب گوشی رو قطع کرد مینا تو روز عادی هم بهش زنگ نمی زد ولی حالا.... نگاهی به ساعتش کرد 2.15 بود خواست دوباره زنگ بزنه که اس ام اس رو دید : متین تو رو خدا بیا اینجا دزد اومده دارم سکته می کنم . 
    متین چشماش گرد شد چند بار به اسم ارسال کننده و متن نوشته نگاه کرد و بعد انگار که مطمئن شده باشه عین فشنگ بلند شد شلوار گرم کن پاش بود تی شرتش رو از رو زمین برداشت و رفت بیرون . 
    تو راه به پلیس زنگ زد . پاش رو گذاشته بود رو گاز چراغ قرمزارو رد کرد و مسیر نیم ساعته رو تو 10 دقیقه طی کرد... 
    مینا داشت سکته می کرد موبایلش رو گرفته بود دستش و از ترس می لرزید . یک لحظه دستای یک نفر جلوی دهنش قرار گرفت مینا با وحشت موبایل رو انداختت . پسره داشت کنار گوشش حرف می زد اما مینا هیچی نمی فهمید . حتی نمی تونست نفس بکشه ..یک لحظه وزن سنگین پسری که از پشت گرفته بودتش کنار رفت مینا با وحشت برگشت عقب ...
    متین یقه ی پسره رو گرفته بود و از ته دل کتکش می زد مینا به در نگاه کرد یک پسر دیگه رو دید که داره از در می ره بیرون بلند شد نباید اجازه میداد به همین راحتی تمام لوازم خونه رو ببرن مخصوصا لوازمی که بیشترش مال دریا بود اولین چیزی که به دستش خورد گلدونی بود که روی میز بود سریع رفت بیرون و قبل از این که پسره از در بره بیرون با تمام توانش گلدون رو کوبید تو سر پسره گلدون تو دستش خرد شد و پسره در حالی که سرش رو گرفته بود و ناله می کرد نشست رو زمین مینا سریع کیسه ای که دستش بود رو ازش گرفت گلدون رو پرت کرد رو زمین و رفت گوشه ی هال ایستاد می تونست صورت خونی متین رو ببینه که بین دستای پسره اسیر شده اما هیچ کاری نمی تونست بکنه دلش می خواست جیغ بزنه از همسایه ها کمک بخواد ولی هیچ کاری نمی تونست بکنه به پسری که کنار در افتاده بود و هنوز سرش تو دستش بود نگاه کرد باید چی کار می کرد ؟ پسره رو دید که از اتاق اومد بیرون یک نگاه به دوستش کرد اما بی توجه رفت سمت در و فرار کرد . 
    مینا شوک زده به تمام این صحنه ها نگاه می کرد هیچ کاری نمی کرد هیچ حرکتی نمی تونست بکنه دلش می خواست بدوه سمت اتاق و بره پیش متین اما انگار پاهاش چسبیده بود یک لحظه به خودش اومد و دید پلیس ریخته تو خونه پسری که رو زمین نشسته بود و از سرش خون میومد رو بلند کردن بهش دست بند زدن و بردنش بیرون مینا لبخندی زد و با خودش گفت : زنده بود !!
    نگاهی به متین که از بینیش خون میومد و از اتاق همراه پلیس اومد بیرون انداخت هر کاری کرد نمی تونست پاهاش رو تکون بده چسبیده بود به زمین. متین سریع اومد طرفش بازوهای مینا رو گرفت تو دستش و گفت : مینا ؟ مینا منو ببین ؟ مینا؟
    اما مینا هیچی نمی فهمید انگار همون شنوایی کمی که داشت رو هم از دست داده بود . متین دستش رو بالا برد و محکم زد تو گوش مینا . کیسه از دستش افتاد بغضش ترکید دستاش رو گذاشت رو صورتش و از ته دل گریه کرد متین آروم بغلش کرد و گفت : آروم باش عزیزم آروم باش تموم شد . 
    پلیس اومد طرف مینا و داشت ازش سوال می کرد که متین آروم گفت : میشه ما فردا خودمون خدمتتون برسیم ؟
    بسیار خب چون حالشون خوب نیست میزاریم برای فردا فقط تمام لوازم رو چک کنید و هر چی که کم شده گزارش بدین . 
    حتما ...
     
    چند دقیقه بعد پلیس ها رفتند . متین آروم کنار مینا نشست و گفت : بهتری؟
    مینا سرش پایین بود برای همین متین آروم چونش رو گرفت سرش رو آورد بالا و گفت بهتری؟
    مینا به صورت خسته و موهای آشفته ی متین نگاهی کرد لباسش خونی شده بود و بالای لبش هنوز قرمز بود . مینا خجالت کشید لبش رو به دندون گرفت بلند شد دستمالی برداشت و خیس کرد اومد کنار متین نشست و آروم بالای لبش رو پاک کرد . 
    متین لبخند کمرنگی زد حقیقتا این کار مینا براش لذت بخش بود . یکم که گذشت انگار تازه مینا رو دید تا حالا انقدر ساده ندیده بودش یک لباس صورتی و ساده ی خونگی تنش بود و موهای بلندش باز دورش ریخته بود . یک لحظه سرش رو برد عقب چشماش رو بست کلافه دست کرد تو موهاش و بلند شد . مینا ترسید اومد چیزی بگه که متین زود تر گفت : برو استراحت کن فردا میام دنبالت با هم بریم کلانتری . در رو قفل کن و برو بخواب دیگه هم به چیزی فکر نکن باشه؟
    مینا فقط سرش رو تکون داد و متین بدون این که به مینا نگاه کنه خداحافظی کرد و رفت بیرون .
    مینا در رو قفل کرد آروم از کنار شیشه خرده ها رد شد و رفت تو اتاقش دلش به حال خودش سوخته بود اگه متین یکم دیرتر می رسید شاید الآن...
    با این فکر تمام موهای تنش سیخ شد روی تخت خوابید و انقدر گریه کرد که کم کم خواب به چشم هایش راه پیدا کرد . 
    متین سوار ماشینش شد کلافه بود .وقتی رسید خونه سارا جون تو هال بود و آقای رضایی هم کنارش رو مبل خوابیده بود . سارا جون به محض دیدن متین دادش بلند شد : کدوم گوری رفته بودی هان؟
    مامان بس کن تو رو خدا 
    سارا جون با دیدن لباس متین سریع اومد جلو و با بهت گفت : لباست چرا خونیه ؟ چی شده متین ؟
    آقای رضایی بلند شد اومد روبه روی متین و گفت : چی شده بابا؟ نصفه شبی کجا رفتی؟
    یکی از هم کلاسی هام زنگ زد گفت خونشون دزد اومده من هم رفتم کمکش 
    سارا جون لبخند مسخره ای تحویلش داد و گفت : مگه بی کس و کاره که از تو کمک خواسته هان؟
    متین با یادآوری این موضوع عصبی شد و با صدای بلندی گفت : آره بی کس و کاره ولم کن مامان بزار به بدبختیم برسم . 
    داشت می رفت تو اتاقش که صدای جیغ و داد سارا جون بلند شد : بفرما .. تحویل بگیر . آقا نصفه شب رفته بیرون آش و لاش برگشته بعد می گه ولم کن معلوم نیست به خاطر کدوم غربتی ای...
    به اینجا که رسید متین عصبانی برگشت و با داد گفت : تمومش کن مامان یک بار دیگه راجع به مینا اینطوری حرف بزنی...
    مادرش با بغض گفت : مینا؟ مینا کیه که تو به خاطرش اینطوری سر مادرت داد می کشی؟
    متین عصبی رفت تو اتاقش و در رو کوبید به هم صدای گریه مادرش بلند شد و صدای آقای رضایی که سعی می کرد همسرش رو آروم کنه....
    ساعت 7 صبح بود و متین به امید این که مینا بیداره بهش اس ام اس زد : مینا بیداری؟
    مینا لبخند زد این صمیمیتی که متین از دیشب با مینا پیدا کرده بود رو دوست داشت جواب داد : سلام بله. 
    حالت خوبه ؟
    ممنون شما خوبین؟
    بد نیستم چیا بردن؟
    هیچی نتونستن ببرن .
    اگه کاری نداری بیام دنبالت با هم بریم کلانتری.
    مینا کمی فکر کرد دیشب به اندازه ی کافی متین رو تو زحمت انداخته بود برای همین گفت : نه خودم میرم شما زحمت نکشین . 
    متین بی توجه به تعارف مینا گفت : حاضر شو نیم ساعت دیگه اونجام . 
    مینا خندید از این اخلاقا پسرا خوشش میومد برای همین دیگه چیزی نگفت و حاضر شد . 
    نیم ساعت بعد متین اومد دنبال مینا و با هم رفتند کلانتری تو راه متین گفت : بهتری؟
    بله. 
    دیشب قبل از این که من برسم که اذیتت نکردن؟
    نه . 
    متین نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره پرسید : دوستت کجاست؟
    رفته مشهد . 
    بهش گفتی؟
    نه وقتی برگرده می گم . 
    دیگه هیچ کدوم حرفی نزدند تو کلانتری ازشون شکایت کردند و بعد از نیم ساعت سوال و جواب اومدن بیرون . ساعت نزدیکای 10 بود متین گفت : بستنی می خوری ؟
    مینا با خنده و بدون تعارف گفت : آره شکلاتی . 
    متین از حالتش خندش گرفت و گفت : باشه تو تو ماشین بشین منم میام . 
    چند دقیقه بعد متین با دو تا ظرف بستنی شکلاتی اومد و هردو با اشتیاق شروع کردن به خوردن در همون حال مینا گفت : آقا متین مرسی که...
    قبل از این که حرفش رو ادامه بده متین گفت : میشه بهم بگی متین . 
    مینا خندید و آروم گفت : خجالت می کشم . 
    متین که متوجه حرفش نشده بود گفت : میشه بلند تر بگی . 
    مینا لبخندی زد و گفت : هیچی گفتم ممنون بابت دیشب ببخشید از کار و زندگی انداختمتون . 
    متین خندید و گفت : وظیفم بود 
    دلش نمی خواست مینا رو برگردونه خونه برای همین کمی فکر کرد و گفت مینا؟
    مینا سرش رو آورد بالا و منتظر نگاهش کرد که گفت : اگه کاری نداری با من میای بریم خرید 
    مینا با تعجب نگاهش کرد کمی من من کرد و گفت : خرید چی؟
    متین که خودش هم نمی دونست چی می خواد بخره گفت : تو بگو میای حالا خرید یک چیزی میریم . 
    مینا خندید و گفت : باشه . 
    متین با ذوق ماشین رو به حرکت در آورد تو راه یک فکری به ذهن رسید برای همین رفت سمت پاساژ طلافروشی که چند بار با مادرش به آنجا رفته بود . 
    کنار پاساژایستاد و مینا با تعجب اما بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد . 
    کنار هم راه می رفتند و مینا با ذوق به بعضی از طلاها نگاه می کرد دلش می خواست بپرسه برای چی اومدیم اینجا چی می خوای بخری ؟ اما ترجیح داد سکوت کنه . پشت ویترین مغازه ای ایستاده بودند که متین آروم کنار گوش مینا زمزمه کرد به نظرت کدوم حلقه قشنگ تره؟
    مینا که حرف متین رو نشنیده بود برگشت و با تکون سرش پرسید چی؟
    متین که تازه موقعیت مینا رو به یاد آورد گفت : گفتم کدوم حلقه به نظرت قشنگ تره ؟
    مینا با تعجب نگاش کرد و گفت : برای کی می خوای ؟
    تو چی کار داری نظرت رو بگو . 
    مینا با ذوق به حلقه ها نگاه کرد یک لحظه از فکر این که شاید متین بخواد اون حلقه رو برای مینا بخره خوشحال شد و بعد از چند دقیقه نگاه با دست یک حلقه ی ساده و که دور تا دورش نگین های بسیار ریزی کار شده بود رو نشون داد متین کمی حلقه رو نگاه کرد و دستش رو گذاشت پشت مینا و به سمت داخل مغازه هدایتش کرد مینا هم از خدا خواسته رفت تو . متین از مغازه دار خواست تا حلقه رو بیاره وقتی مینا دستش کرد چشمای متین از خوشحالی برق زد حلقه تو دستای ظریف و کشیده ی مینا محشر بود برای همین بیخیال همه چی شد بیخیال پدر و مادرش و حلقه رو خرید مینا با تعجب حلقه رو در آورد و داد دست متین اما متین دوباره حلقه رو دستش کرد و گفت مال توئه عزیزم ....
    مینا با چشمای گرد شده چند لحظه به متین نگاه کرد دوباره به حلقه خیره شد و بعد انگار که تازه از خواب بیدار شده باشه گفت : چی؟
    متین که خودش هم از حرفی که زده بود هول کرده بود و مونده بود چی باید بگه گفت : ببین مینا می دونم نباید اینطوری خواستگاری می کردم اما .. میشه بیای تو ماشین با هم حرف بزنیم . 
    مینا سوار شد و منتظر به متین چشم دوخت که متین ادامه داد : ببین مینا ما تقریبا 6 ماهه با هم همکلاسیم تو این مدت هر دومون تا حدودی با هم آشنا شدیم من . من واقعا تو رو دوست دارم اون اوایل خیلی ازت خوشم میومد ولی هر چی گذشت علاقم بیشتر شد من واقعا دوستت دارم و حاضرم هر کاری ازم بخوای انجام بدم می دونم نباید اینطوری خواستگاری می کردم می دونم کارم درست نبود اما باور کن دست خودم نبود ...
    مینا دیگه تلاشی نمی کرد تا حرفای متین رو بفهمه یک چشمش به حلقه بود و یک چشمش به چشمای مشکی متین . همه چیز این بشر برای مینا خاص بود حتی خواستگاری کردنش برای همین لبخندی زد حلقه ای که درش آورده بود رو آروم کرد دست چپش و به متین نگاه کرد . 
    این حرکتش برای متین خیلی معنی داشت برای همین متین با ذوق دستش رو گرفت و آروم بوسید و بعد بدون هیچ حرفی راه افتاد . 
    چنددقیقه بعد جلوی خونشون ایستاد مینا با تعجب نگاهی به خونه کرد و گفت : اینجا کجاست؟
    متین خندید و گفت : خونه ماست. 
    مینا که انگار از خواب شیرینی بیدار شده باشه ترس و وحشت تمام وجودش رو پر کرد تازه فهمیده بود داره چی کار می کنه مسلما خانواده ی متین اجازه نمی دادن که متین اینجوری ازدواج کنه با دختری که هیچی نداره . اشک تو چشماش حلقه زد اما متین آروم دستش رو گرفت و گفت : نترس نترس مینا هیچ کس حق نداره به تو چیزی بگه الآن هم اینجاییم تا تو با خانوادم آشنا بشی بابا امروز سر کار نمی ره مامان هم احتمالا خونست پس بهترین فرصته . پیاده شو عزیزم . 
    مینا با ترس پیاده شد می دونست که نباید انتظار برخورد خوبی داشته باشه . دست متین رو محکم گرفت و با هم وارد خونه شدند معصومه خانم تو خونه بود با دیدن متین خندید و گفت خوش اومدی مادر و بعد با تعجب نگاهی به مینا کرد و گفت : سلام دخترم . 
    مینا آروم سلام کرد و معصومه خانم که مشکل مینا رو فهمیده بود با ناراحتی نگاهی به مینا کرد و بعد سعی کرد مثل همیشه عادی بگه : متین معرفی نمی کنی این دختر خانم خوشگل رو ؟
    متین خندید و گفت : ایشون قراره همسر من بش معصومه خانم و بعد رو به مینا گفت : ایشون هم مثل مادر من می مونن و تو این خونه کمک حال مامان هستن . 
    معصومه خانم با لبخند و تحسین به مینا نگاه کرد و گفت : وای ماشالله چه سلیقه ای داری پسرم عروست عین قرص ماه می مونه . 
    مینا خندید و زیر لب گفت : مرسی . 
    متین پرسید : مامان بابا کجان ؟
    مامانت رفته بیرون الآناست که بیان بابات هم تو اتاقه . 
    متین مینا رو به سمت اتاق هدایت کرد و گفت : مرسی معصومه خانم 
    ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد : بابا؟
    آقای رضایی عینکش رو برداشت کتاب رو بست و گفت : سلام متین خوبی؟کجا رفتی صبح به این زودی؟
    متین با خنده گفت : بابا براتون مهمون آوردم . 
    آقای رضایی با تعجب گفت : کی؟
    متین دست مینا رو گرفت کشید تو اتاق و گفت : عروسیتون . 
    چشمای آقای رضایی چهارتا شد چند بار با تعجب به مینا و متین نگاه کرد و گفت : عروسم؟
    بله من می خوام با مینا ازدواج کنم . 
    مینا آروم سلام کرد و همین باعث شد چشمای آقای رضایی گردتر بشه . هیچ کس هیچی نمی گفت اما آقای رضایی که آدم نطقی و خوش برخوردی بود به خودش اومد و گفت : سلام دخترم خیلی خوش اومدی چرا وایسادی بیا بشین . 
    مینا که از زور استرس هیچی از حرفای بابای متین نفهمیده بود با گیجی نگاهی به متین کرد که اشاره کرد بشینه . کمی در سکوت گذشت که آقای رضایی گفت : خب دخترم خانواده خوبن؟
    همین حرف کافی بود تا مینا بغض کنه . متین آروم دست مینا رو گرفت و گفت : عزیزم میشه چند لحظه تو هال منتظر باشی الآن میام . 
    کینا سرش رو تکون داد و از اتاق رفت بیرون . 
    آقای رضایی با تعجب گفت : چی شده متین ؟ این دختر کیه ور داشتی آوردی؟ مگه تو کس و کار نداری که واسه خودت می بری و می دوزی ؟ مادرت راست می گفت خیلی خودسر شدیا. 
    ببین بابا من مینا رو دوست دارم حتی با وجود مشکل ناشنواییش دوسش دارم حتی باوجودی که تو پرورشگاه بزرگ شده ...
    چی؟!! این دختر تو پرورشگاه بزرگ شده؟ پسر تو اصلا به عاقبت کارت فکر کردی ؟ فکر کردی مامانت میزاره با همچین دختری ازدواج کنی؟
    بابا مینا یک دختر کامله از همه نظر عالیه درسته که خانواده ای نداره درسته که پول دار نیست درسته که ناشنواست اما با همه اینا من دوسش دارم و مطمئن باشین باهاش ازدواج می کنم ...
    به اینجا که رسید با جیغ و داد سارا جون هر دوشون از اتاق اومدن بیرون......
     
    می بینی معصومه ؟ می بینی چه عروسی برام آورده ؟
    متین با تعجب گفت : چیه مامان ؟
    ساراجون با غیض به متین نگاه کرد و گفت :مامان و کوفت . 
    متین نگاهی به سارا که که بغض کرده بود انداخت و رو به سارا جون گفت : مامان میشه آروم باشی؟
    آروم باشم که چی بشه؟ این دختره کیه آوردی تو این خونه ؟ مگه تو کس و کار نداری که واسه خودت می بری و می دوزی ؟ 
    و بعد رو به سارا کرد و گفت : تو چی ؟ این پسر من احمقه ماها رو آدم حساب نمی کنه تو چی؟ تو کس و کار نداری ؟
    مینا آروم گفت : نه . 
    با این حرف داد سارا جون بلند شد و رو به آقای رضایی گفت : بفرما تحویل بگیر پسرت رفته عروس پیدا کرده واست یک دختره ی لال بی کس و کار رو آورده نشونده ور دل من میگه این عروسته . ...
    متین داد کشید : مامان بس کن . 
    مینا کبفش رو برداشت و آروم خداحافظی کرد و با گریه رفت بیرون متین دوید دنبالش تو باغ گفت : مینا ؟ مینا صبر کن . مینا با گریه برگشت حلقه رو گذاشت کف دست متین و گفت : نمیشه متین نمیشه ....
    و بدون هیچ حرف دیگه ای دوید و از باغ رفت بیرون . 
    متین کلافه و عصبی دست کرد لای موهاش و رفت تو در رو به هم کوبید و فریاد کشید : همین رو می خواستی آره ؟ همین رو می خواستی؟
    چیه ؟ رفت ؟
    آره رفت . خوشحال باش ...
    و بعد رفت تو اتاقش و در رو کوبید به هم . 
    می بینین ؟ می بینین چه بچه ای تربیت کردم ؟ بچه بزرگ کردم عصای دستم باشه بلای جونم شدم معلوم نیست این دختره رو از کدوم خراب شده ای پیدا کرده آورده اینجا . 
    آقای رضایی با ناراحتی گفت : کارت درست نبود سارا این دختر تو پرورشگاه بزرگ شده بی کس و کار بودنش دست خودش نبوده که...
    دیگه بدتر ... دیگه بدتر .. رفته گشته گشته یک دختر لال و پرورشگاهی و بی کس و کار پیدا کرده واسه من آورده . خب آخه تو زن می خوای بگو خودم میرم خوشگل تر از این رو پیدا می کنم برات یکی که مثل آدم حرف بزنه نه این که...
    متین با عصبانیت اومد بیرون و گفت : من فقط با مینا ازدواج می کنم مامان این رو تو گوشت فرو کن مینا تنها عشق زندگی منه چه بخوای چه نخوای اون عروسته تموم شد و رفت پس بهتره با این قضیه کنار بیای . 
    و بلافاصله رفت بیرون . 
    سارا زد زیر گریه و گفت : خدا ازت نگذره معلوم نیست چجوری زیر پای این پسره نشسته که از این رو به اون رو شده . گول قیافش رو خورده پسره ی احمق . 
    بس کن سارا اون دختری که من دیدم خیلی هم خانم بود انقدر پشت سرش حرف نزن...
    تو هم لنگه پسرتی . به تو رفته ... اصلا می دونی چیه همه بدبختیام زیر سر توئه. 
    و بعد بلند شدو رفت تو اتاق . 
    آقای رضایی با تاسف سری تکان داد که معصومه خانم گفت : ولی به نظر من هم دختر خوبی بود . 
    چی بگم والا...... از دست این متین ..
    سامیار با دیدن متین لبخندی زد و گفت : علیک سلام 
    سلام بروکنار بیام تو که اعصاب ندارم.
    سامیار نگاهی به قیافه پکر متین انداخت و رفت کنار : چی شده ؟ باز با مامانت دعوات شد؟
    متین کلافه نشست روی مبل و گفت : آره 
    باز سر چی؟
    متین تمام ماجرا رو تعریف کرد که سامیار با تعجب و گفت : زده به سرت ؟
    سامی تو دیگه شروع نکن . 
    نه وایسا ببینم اصلا تو خجالت نمی کشی؟ من الآن باید بفهمم ؟ میزاشتی کارت عروسیتون هم چاپ میشد بعد میومدی . 
    سامی؟
    هان ؟ 
    یکم اون مغزت رو بکار بگیر بگو چه خاکی به سرم بریزم.....
    ببخشیدا ولی من رو با مامانت در ننداز همین شکلی سایمو با تیر میزنه.
    سامی من مینا رو دوست دارم نمی خوام از دستش بدم 
    آخه خاک بر سرت کنن کی رو دیدی اینطوری عروس معرفی کنه که تو کردی؟
    خب شما بگو چجوری معرفی کنم؟
    هیچی شب میری خونه یک دسته گل و یک جعبه شیرینی می گیری خیلی شیک و رسمی با خانوده میری خواستگاری؟
    آهان خوب شد گفتی عقلم نمی رسید. آخه دیوانه من برم مینا رو از کی خواستگاری کنم هان؟ از دوستش؟
    آها راست می گی حواسم نبود.بیخیال از تو آبی گرم نمیشه من برم کاری نداری؟
    متین بیخیال شو می دونی که خانوادت زیر بار این عروسی نمی رن بابات هم قبول کنه مامانت محاله قبول کنه پس بیخیال شو.
    محاله. خداحافظ
    _____
    مینا با گریه اومد خونه تا حالا هیچ کس انقدر بهش توهین نکرده بود . عصبانی کیفش رو پرت کرد روی تخت تو طول و عرض اتاق راه می رفت دلش می خواست مامان متین رو بزنه عصبانیتش رو سر مجسمه های تزئینی روی میزش خالی کرد و همه رو شکست و بعد نشست روی صنذلی و زار زار گریه کرد دلش به حال خودش می سوخت تقصیر اون نبود که ناشنوا به دنیا اومده بود تقصیر اون نبود که خانوادش وقتی سه سالش بوده دم در پرورشگاه گذاشتنش و رفتن تقصیر اون نبود که پولدار نبود....
    موبایلش داشت ویبره می رفت نگاهی بهش انداخت متین بود با عصبانیت گوشی رو برداشت و داد کشید : دست از سرم بردار و بعد گوشی رو خاموش کرد و پرت کرد گوشه ی اتاقش .
    بیچاره متین همون طور گوشی به دست خشک شد هیچی از حرف مینا نفهمیده بود فقط صدای دادش رو شنیده بود صدایی که هق هق گریه نمی زاشت درست حرفش رو فهمید. باید به مینا زمان می داد چاره ای نبود باید تا آروم شدنش صبر می کرد ....... 
    مینا دیگه جواب تلفنا و اس ام اسای متین رو نمی داد . دریا هم برگشته بود و بعد از شنیدن ماجرا پا به پای مینا گریه کرد . از اون به بعد کار مینا شده بود فرار کردن از دست متین صبح ها چند دقیقه قبل از ورود استاد میرفت تو کلاس و بعد از کلاس هم سریع میرفت بیرون تا به متین مجال حرف زدن نده. متین هم روز به روز عصبی تر می شد دیگه با مادرش حرف نمی زد صبح از خونه میرفت بیرون و تا شب خونه ی سامیار می موند و بعد بر می گشت خونه . چند روز به همین روال گذشت تا این که سارا طاقتش طاق شد و رفت دانشگاه انقدر منتظر موند تا مینا از دانشگاه اومد بیرون یکم که از دانشگاه فاصله گرفت سارا رفت جلوش عینکش رو برداشت و زل زد تو چشمای مینا . منتظر سلام بود . مینا عصبی زیر لب سلام کرد و سارا با همون خشونت زاتیش گفت : می خوام باهات حرف بزنم.
    مینا باتعجب نگاهش کرداما ترجیح داد حرف نزنه دلش نمی خواست سارا بهش پوزخند بزنه برای همین ساکت منتظرموندکه سارا ادامه داد : چقدر می خوای؟

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید